ای به داد من رسیده ، تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ، تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید
و شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی
برای من که اسیرم ، چوب پیری ، جون پناهی
یاور همیــــــــشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
ناجی عاطفه من ، شعرم از تو خون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم ، اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه ندانست ، که منو دادی نشونم
یاور همیــــــــشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
وقتی شب ، شب سفر بود ، توی کوچه های وحشت
وقتی همسایه کسی بود ، واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب ، تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست ، بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونیت به تنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی ، حلقه شبو دریدی
یاور همیــــــــشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست ، ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ، ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه ، هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق ، پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رسیده ، دست بی ریای من بود
یاور همیــــــــشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
باز هم دلتنگی ، باز هم گریه های شبانه ام
یه عاشق غمگین ، در حسرت شبهای بی ستاره ام
سخت دلتنگم ، سخت بیقرار و بی تابم ...
کجاست شانه های گرم و مهربانت ، تا گریه کنم ؟
کجاست آن لبخندهای عاشقانه ات تا باز هم دیوانه شوم ؟
چرا دیگر درد دلی برای گفتن نداری ؟
چرا اشکهایت را از من پنهان می کنی و حرفی برای گفتن نداری ؟
چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت می سوزانی ؟
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم که نمی توانم در هیچ چشم دیگری نگاه کنم
آنقدر بیقرارم که هیچ اتفاقی ، دل غمگینم را شاد نمی کند
برای گریستن ، شانه هایت را کم دارم
شانه هایی که بارها و بارها در خواب و خیال ، تکیه گاه دل عاشقم بود
برای عاشقی ، نگاههای زیبایت را کم دارم
نگاههایی که تنها دلیل زندگی و عشقم شد
چرا دیگر برای غصه ها ، اشکها و دلتنگی هایم جوابی نداری ؟
شب دراز است و من هنوز هم در انتظار نسیم صبح سپید مانده ام
ای دل دیوانه ی من ! با غمهایت بساز و با اشکهایت بسوز ، اما دم نزن
ای دل عاشق و بیقرار من ! صبر کن شاید نسیم ، خبری از عشق برایت بیاورد
ای دل بساز ! شاید قاصدک خبری از یار آورد
صبر می کنم و عاشق می مانم که خوشبختی از آن عاشقان است
کاش وقتی زندکی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم..... کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم.... کاش وقتی آسمان بارانیست اززلال چشمهایش تر شویم.... کاش شب وقتی تنها میشویم با خدای یاس ها خلوت کنیم.... کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم..... کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار ه دلها وا کنیم...... کاش رسم دوستی را ساده تر مهربانی تر آسمانی تر کنیم...... کاش در نقاشی دیدار مان شوق ها را ارغوانی تر کنیم....... کاش وقتی شا پرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریه کنیم
خدایا منو ببخش اگه یه وقتایی فکر میکنم وظیفه ات هست که همه چیز رو بهم بدی و یه جورایی همیشه ازت طلبکارم...
خدایا منو ببخش اگه بابت اون چیزهایی که بهم ندادی اون جور که باید شکرت رو به جا نمی آرم...
خدایا منو ببخش که همیشه تو ناخوشی ها یادم می افته که یه خدایی هم دارم...
خدایا منو ببخش که همیشه تو نمازم همه جا هستم الا در نماز...
خدایا منو ببخش یه وقتایی به خاطر نماز هیچ و پوچ و بی روحی که می خونم فکر میکنم لایق بهترین ها هستم.
خدایا منو ببخش که همیشه برای همه چیز و همه کس به اندازه ی کافی وقت دارم؛ جز برای نماز خوندن و با تو بودن...
خدایا منو ببخش که ساعتهای متوالی رو با دیگران می گذرونم ولی موقع نماز خوندن از همه ی مستحبات فاکتور می گیرم...
خدایا منو ببخش که بهت اعتراض میکنم وقتایی که دستم رو با مهربانی می گیری و از پرتگاه نجاتم میدی...
خدایا منو ببخش اگر همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هستم؛ ولی به فکر رضای تو که همه هستی نیستم...
خدایا منو ببخش که فکر کردن به هیچ ها ، غبار بر دلم نشانده تا نتوانم تو را بشناسم...
خدایا منو ببخش اگر یه وقتایی تورو دشمن خودم میدونم و همه ی هیچ ها رو دوست خودم...
خدایا منو ببخش اگر یه وقتایی یادم میره که تو خدایی و من بنده ات...
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…